جدول جو
جدول جو

معنی بی گهر - جستجوی لغت در جدول جو

بی گهر
(گُ هََ)
مخفف بی گوهر. بی اصل. نانجیب:
بدو گفت کاین نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بی گهر...
فردوسی.
و رجوع به گهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
آنکه نسبت به دیگری مهر و محبت ندارد، نامهربان
فرهنگ فارسی عمید
(گُ ذَ)
مرکّب از: بی + گذر، بی مجرایی که از آن بگذرد. بدون شاهراه که جهتی معین برای گذشتن ندارد، بدبخت، بی نصیب. بی بهره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بی گاه. نابهنگام. بی موقع. نه بوقت. نه بهنگام:
که بی گه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید.
فردوسی.
که بی گه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بی گه خفتن ز بامداد پگاه.
فرخی.
چون رسیدم بشهر بی گه بود
شهر دربسته خانه بیره بود.
نظامی.
خروسی که بی گه نوا برکشید
سرش را پگه باز باید برید.
نظامی.
- بی گه شدن، بی وقت شدن. وقت از دست رفتن:
وصف او ازشرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بی گه میشود.
مولوی.
- گه و بی گه، مخفف گاه و بی گاه. وقت و بی وقت. هر دم و هر لحظه. اوقات مختلف:
بدو هفته باید که ایدر بوی
گه و بی گه از تاختن نغنوی.
فردوسی.
بسی کردم گه و بی گه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره.
ناصرخسرو.
رجوع به گاه و بی گاه شود، عدم کفایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکّب از: بی + مهر، مهرناشده. که مهر نشده باشد. فاقد مهر و نشانۀ دست نخوردگی چیزی است:
اگردانا و گر نادان بود یار
بضاعت را بکس بی مهر مسپار.
نظامی.
رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرکّب از: بی + مهر، بی شفقت و بیرحم. (آنندراج)، بی محبت. (ناظم الاطباء) :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای.
رودکی.
فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما.
ناصرخسرو.
با همه جلوۀ طاوس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای.
سعدی.
که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دونست.
سعدی.
من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی.
- بی مهر گشتن، بی محبت گشتن:
چو از مریم دلش بی مهر گردد
طلبکار من بی بهر گردد.
نظامی.
و رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مهر، بی کابین. بی صداق. بی مهریه.
- نکاح بی مهر، نکاح بی کاوین.
رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: بی + گوهر، بی اصل. نانجیب. بدگهر. بی پدرو مادر. (یادداشت مؤلف)، مقابل نژاده:
بی گوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنایی.
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
رجوع به گوهر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مرکّب از: بی + گه + ی، نابموقع. نه بوقت خود. بی وقت. (یادداشت مؤلف)،
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زهر، فاقد سم.
- مار بی زهر، مار که زهر ندارد. که زهر آن گرفته شده باشد.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرکّب از: بی + شهر، غریب. (مهذب الاسماء، رجوع به شهر شود، بی تاب. (ناظم الاطباء)، بی صبر و بی تحمل:
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم.
حافظ.
- بی طاقت و تاب شدن، بی صبر و تحمل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی جوهر
تصویر بی جوهر
ناهنرمند و نادان و بیعقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مهر
تصویر با مهر
مهربان، با محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد مهر
تصویر بد مهر
نامهربان بی محبت، بد اندیش بد خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زور
تصویر بی زور
ضعیف، کم زور، بی نیرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شره
تصویر بی شره
بی آز و طمع، بدون حرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شوهر
تصویر بی شوهر
زنی که شوهر ندارد زنی که بی شوهر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی صبر
تصویر بی صبر
ناشکیبا، بی تحمل، ناآرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بصر
تصویر بی بصر
نابینا، کور دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بها
تصویر بی بها
بی قیمت و ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بهره
تصویر بی بهره
تهیدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جگر
تصویر بی جگر
بی جرات و بیمناک، بزدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی ضرر
تصویر بی ضرر
بی زیان بی آزار بی خسران بی آزار: (خواب بعد از ظهر بی ضرر بلکه مفید است)
فرهنگ لغت هوشیار
بی شوه بی خودی ناروا بلاژ بود مردی بلاژ شد فاسق - امردی دید شد براو عاشق (جامی) بی سبب بدون دلیل بی علت، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
نا آگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خطر
تصویر بی خطر
بیخوف و بیم، بی قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی اثر
تصویر بی اثر
بادرم: ناتخشای اکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
نا مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عار
تصویر بی عار
بی درد، بی ننگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گهر
تصویر بد گهر
بداصل بد نژاد، بد ذات مقابل نیک گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گهری
تصویر بد گهری
بد گوهر بودن مقابل نیک گوهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شور
تصویر بی شور
بی علاقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
سرزده، ناآگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی صبر
تصویر بی صبر
ناشکیبا، بی تاب
فرهنگ واژه فارسی سره
نامهربان، سردمهر، بی محبت، کم محبت، کم عاطفه، سرد
متضاد: بامهر، عطوف، مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد